آدم تو گوشیش 120 تا شماره داشته باشه بعد وقتی دلت میگیره نتونی به هیچکدوم زنگ بزنی!!!
دیروز یکی از این 120 تا زنگ زد گفت اینجا داره مثل خر برف میاد!!!!!!!!!!
راستی داره برف میاد؟
نوشته شده در چهارشنبه 88/10/30| ساعت
1:17 عصر| توسط سارا| نظرات ( )
همین امروزی که گذشت........
همین امروزی که گذشت , شبش حسابی برف آمده بود و من رفتم و نشستم جلوی پنجره یک کمی هوا بخورم که هوایش سرد بود و سرما خورم و در همین امروزی که گذشت من تب کردم و همین امروز رفتم دکتر و.... بماند.
اما.... در همین امروزی که گذشت و من جلوی پنجره رفتم که هوا بخورم و سرما خوردم, بچه ها توی کوچه برف بازی میکردند لپهایشان سرخ شده بود از سرما! وقتی می خواستند آدم برفی درست کنند من برایشان هویج پرت کردم .... کیف میکردند با این تکنولوژی سرما و تعطیلی مدارس ... البته یادم نرفته همین چند سال پیش خودم هم خیلی کیف میکرد, بالاخره تمام لطف زمستان و مدرسه, همین چند روز تعطیلی بود, که اگر هم تعطیل نمیشد زنگ تفریح با گلوله برفی از خجالت مدیر و ناظم در می آمدیم که چرا تعطیلمان نکردند و آخرش راهی دفتر میشدیم, بی آنکه بدانیم تقصیر این بیچاره ها نبوده که اگر به این ها بود خودشان در مدرسه را یک هفته میبستند,که کس دیگری را با گلوله برفی باید زد!
بله در همین امروزی که من کنار پنجره بودم و جای هوا سرما می خوردم و بچه ها آدم برفی درست میکردند ... پیرزن گدایی توی کوچه ها دم به دم در خانه ها را میزد و گدایی میکرد... نانی ..برنجی..پولی.... خیلی ها میدادند و خیلی ها فحش نثارش میکردند و میگفتند:( نداریم! بروگدا!) که البته داشتند و دلشان نمیخواست بدهند. بچه که بودم فکر میکردم چه شغل سختی دارند این گداها ,همه جور فحش و ناسزایی میشنوند و باید صبور باشند! باید توی سرما و گرما در خانه ها بروند و گدایی کنند , باید بچه هایشان را سر چهار راه ها بگذارند که آدامس بفروشند! همیشه می گفتم یادم باشد بزرگ شدم شغل گدایی را انتخاب نکنم از شغل راننده ی تاکسی که صد بار توی یک خیابان باید بایستد که مسافر سوار و پیدا کند هم سختر است!!
بله ...همین امروزی که من جلوی پنجره به جای هوا سرما می خوردم و بچه ها آدم برفی درست میکردند و پیرزنی گدایی میکرد... و من به بچگی هایم فکر میکردم ...همسایه مان سعی میکرد ماشینش را روشن کند, آخر هوا سرد بودو موتورش یخ زده بود, فکر کنم ماشین همسایه مان هم مثل من میخواسته هوا بخورد ,سرما خورده.....طفلی همسایمان!
خلاصه در همین امروزی که گذشت هی آدمها آمدند و رفتند... هی آدم برفی درست کردند ,هی گدایی کردند ,هی ماشین هل دادند ,هی زمین سر بود و زمین خوردند, هی پایشان شکست و چقدر سر دکتر ها را شلوغ کردند ....و بعضی ها هم سرما خوردند وسر آمپول زن ها چقدر شلوغ بود!!!!
راستی که عجب چیزیست این پنجره ی رو به خیابان !
حالا امروزی که دارد میگذرد من از ترس سرما بی خیال هوا شدم و پنجره را بستم و نشستم جلوی آن ,تا باز هم ببینم مردم چه جوری سر می خورند, تا بچه ها را ببینم که چه جوری با برف همدیگر را سرخ میکنند ,تا دلم برای همسایه مان بسوزد که موتور ماشینش هیچ وقت در زمستان ها روشن نمیشود تا.....تا ببینم چه کسی باز نشسته جلوی پنجره و دارد به جای هوا سرما می خورد!
همین امروزی که گذشت , شبش حسابی برف آمده بود و من رفتم و نشستم جلوی پنجره یک کمی هوا بخورم که هوایش سرد بود و سرما خورم و در همین امروزی که گذشت من تب کردم و همین امروز رفتم دکتر و.... بماند.
اما.... در همین امروزی که گذشت و من جلوی پنجره رفتم که هوا بخورم و سرما خوردم, بچه ها توی کوچه برف بازی میکردند لپهایشان سرخ شده بود از سرما! وقتی می خواستند آدم برفی درست کنند من برایشان هویج پرت کردم .... کیف میکردند با این تکنولوژی سرما و تعطیلی مدارس ... البته یادم نرفته همین چند سال پیش خودم هم خیلی کیف میکرد, بالاخره تمام لطف زمستان و مدرسه, همین چند روز تعطیلی بود, که اگر هم تعطیل نمیشد زنگ تفریح با گلوله برفی از خجالت مدیر و ناظم در می آمدیم که چرا تعطیلمان نکردند و آخرش راهی دفتر میشدیم, بی آنکه بدانیم تقصیر این بیچاره ها نبوده که اگر به این ها بود خودشان در مدرسه را یک هفته میبستند,که کس دیگری را با گلوله برفی باید زد!
بله در همین امروزی که من کنار پنجره بودم و جای هوا سرما می خوردم و بچه ها آدم برفی درست میکردند ... پیرزن گدایی توی کوچه ها دم به دم در خانه ها را میزد و گدایی میکرد... نانی ..برنجی..پولی.... خیلی ها میدادند و خیلی ها فحش نثارش میکردند و میگفتند:( نداریم! بروگدا!) که البته داشتند و دلشان نمیخواست بدهند. بچه که بودم فکر میکردم چه شغل سختی دارند این گداها ,همه جور فحش و ناسزایی میشنوند و باید صبور باشند! باید توی سرما و گرما در خانه ها بروند و گدایی کنند , باید بچه هایشان را سر چهار راه ها بگذارند که آدامس بفروشند! همیشه می گفتم یادم باشد بزرگ شدم شغل گدایی را انتخاب نکنم از شغل راننده ی تاکسی که صد بار توی یک خیابان باید بایستد که مسافر سوار و پیدا کند هم سختر است!!
بله ...همین امروزی که من جلوی پنجره به جای هوا سرما می خوردم و بچه ها آدم برفی درست میکردند و پیرزنی گدایی میکرد... و من به بچگی هایم فکر میکردم ...همسایه مان سعی میکرد ماشینش را روشن کند, آخر هوا سرد بودو موتورش یخ زده بود, فکر کنم ماشین همسایه مان هم مثل من میخواسته هوا بخورد ,سرما خورده.....طفلی همسایمان!
خلاصه در همین امروزی که گذشت هی آدمها آمدند و رفتند... هی آدم برفی درست کردند ,هی گدایی کردند ,هی ماشین هل دادند ,هی زمین سر بود و زمین خوردند, هی پایشان شکست و چقدر سر دکتر ها را شلوغ کردند ....و بعضی ها هم سرما خوردند وسر آمپول زن ها چقدر شلوغ بود!!!!
راستی که عجب چیزیست این پنجره ی رو به خیابان !
حالا امروزی که دارد میگذرد من از ترس سرما بی خیال هوا شدم و پنجره را بستم و نشستم جلوی آن ,تا باز هم ببینم مردم چه جوری سر می خورند, تا بچه ها را ببینم که چه جوری با برف همدیگر را سرخ میکنند ,تا دلم برای همسایه مان بسوزد که موتور ماشینش هیچ وقت در زمستان ها روشن نمیشود تا.....تا ببینم چه کسی باز نشسته جلوی پنجره و دارد به جای هوا سرما می خورد!
نوشته شده در چهارشنبه 88/10/30| ساعت
1:9 عصر| توسط سارا| نظرات ( )
خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه میکنی اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که...نه... نفرین نمیکنم نکند
به او که عاشقش بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
نخواست او به من خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه میکنی اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که...نه... نفرین نمیکنم نکند
به او که عاشقش بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
نوشته شده در چهارشنبه 88/10/30| ساعت
1:4 عصر| توسط سارا| نظرات ( )
این روزها گاهی مینشینم و به خاطرات فکر میکنم, به تو ,تویی که خاطرات منی... این روزها که من از تو دورم و تو از من دورتر, فکر میکنم که.........که دلم برایت تنگ شده! و تا به حال فکر کردی چه کشف غریبی است این دل! میبینی این روزها که سنگ روی سنگ بند نمیشود من باز هم سنگ تو را به سینه میزنم!؟ سنگ دوریت را!!!! این روزهای تلخ بی انتها و این شب های دور از من ....راستی چه میکنی در این دوریها؟ تو هم دلت برایم تنگ میشود ؟ تو هم یادم میکنی؟ تو هم برایم مینویسی؟ وای که لعنت به این فاصله ها که تو را از من گرفت... چقدر.. چقدر از فاصله ها دلگیرم وچقدر تو از من دلگیر تر! یادت است هیچگاه گریه نمیکردم؟! این روزها که آسمان هم بغضش را نمی شکند, من گریه میکنم! اما هنوز نمیدانم اشک هایم را در کدام سبو بریزم که دست محبتت نشکند ش!؟ وای که چقدراین جام دوری تلخ است چقدر دلم برای شمدانیهایت تنگ شده, برای عطر نفست, برای نگاه گرمت ,برای بودنهایمان.... برای عشق!!!!! آه! عجب جمله تلخی بود برای عشق... عشقمان! عشق از دست رفته ... نه ببخشید فراموش شده!!! آه که اگر زمانه را شرفی بود شرافتش را زیر سوال میبردم, او که هیچ چیز نمیداند نه از بوسه هایمان و نه از هماغوشی هایمان! چرا دلش برایمان نمی سوزد چقدر سنگدل است, چقدر بی رحم.... آه ای دور دست های فراموش شده ام ای درختان اساطیری چند گذریست مرا نمی خوانید, انگار من هم غریبه شده ام!!!! دیگر کسی نمیگوید "چه کسی بود صدا زد سهراب؟" , که من بدوم دنبال کفشهایم تا به تو برسم به تویی که...به تویی که مرا گم کرده ای... نمی دانم شاید من تو را گم کرده ام... ولش کن ,دیگر نه تو دلت هوایم را میکند و نه من دلی برایم مانده که هوایی شود, آخر دلم بزرگ شده هوای بچگی و عشق های کودکی پریده از سرش, دیگر بوی قورمه سبزی نمیدهد, دیگر هوای تو از سرش نمیگذرد! اما آه از این خاطرات ,نفرین به بازی های کودکی, مپرس چرا! که تو را بسی دلتنگم ,بسی بیقرار, بسی تشنه ... نه!...از من مپرس چرا یادت هنوز با من است؟؟؟!!! که هر چه کنم قصه ی عشق از یاد من نمیرود
نوشته شده در چهارشنبه 88/10/30| ساعت
1:3 عصر| توسط سارا| نظرات ( )
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |