دوست دارم رضوانه ، چشم حسود كور شه الهي
تو سفر خواهي کردبا دو چشم مطمئن تر از نوربا دو دست راستگو تر از همه ي اينه هاخواب درياي خزر رابه شبچشمانت مي بخشمموج هازير پايت همه قايق هستندماسه هادر قدمت مي رقصندمن ترا در همه ي اينه هامي بينمروبرودر خورشيدپشت سرشبدر ماهمن تو را تا جايي خواهم بردکه صدايي از جنگو خبرهايي کذايي از ماهلحظه هامان را زايل نکندمن ترااز همه آفاق جهان خواهم بردس همسفر با منيتو سفر مي کني اما تنهاصبح صادقو همه همهمه ي دستانره توشه ي تواين صميميهر ستارهپسته ي خندان راه تو بادجفت منسفري مي کنيم امادست هاي خود را به بهاري بخشيمکه همه گل هاي تنها رابا صداقتنوازش باشدچشم خود را به راهي بخشيمکه براي طرح بي بکقدم هاستايش باشندتو سفر خواهي کردمن تو را در نفسم خواهم خواندوقتي آزاد شوند از قفس کهنهکبوترهايمدر جوار همه ي گنبدهابه زيارتگاه چشمانت مي ايمو در آن لحظه ماهدر دستم خواهد خواندزندگي در فراسوي همه زنجير ستروح من گسترده ستتا قدم بگذاريدر خيابان صداقت هايشو بکاريکاج دستانت رادر هزاران راهشروح من گسترده ستتا که آغاز کنيفلسفه ي رخصت چشمانت رابه همه ضجه ي جاويد برادرهايمتا که احساس کنيبرگي دستانمتا که آگاه شوياز قفس واژه که آويزان است ؟سوختن نزديک استتو سفر خواهي کردمن تو رااز صف اين آدمکان چوبيخواهم برد
وقتي كه شانه هايم
در زير بار حادثه ميخواست بشكند
يك لحظه از خاطر پريشان من گذشت
" بر شانه هاي تو "
بر شانههاي تو
ميشد اگر سري بگـذارم
و اين بغض درد را
از تنگـناي سينه برآرم به هاي هاي
آن جان پناه مهر
شايد كه ميتوانست
از بار اين مصيبت سنگـين آسودهام كند./
كلاس درس يادش خوش ، اگر چه يافته پايان
كتاب زندگي ياران ، هميشه پيشمان باز است…
وداع هر چند ديگر است
به معنايي خود آغاز است
همين ديروز بود انگار…
ميان وسعت خاكي ، به روي شاخهء سروي
فلك بنشاندمان تا شيوهء پرواز آموزيم
ز سرو آموختيم آزاد بودن را
ز لاله جان فشاندن را
وپرپر شد شقايق گل شهيد عشق
كه گويد زندگي بي عشق بي معناست…
و چون امروز شد آغاز
رسيد از دور آوازي :
" پرنده يكه پر بگشا ، كنون پرواز مي داني
بپر از شاخهء اين باغ ، جز اين بر شاخه مي ماني. "
شلام...
زيبا بود مثل هميشه
من دوتا كارت گذاشتم وبم بيا ببين قشنگه
شرح حال منه