ساعت 12 شب!
هر شب اين ساعت دلم هواي تو را مي کند!
کتاب حافظ باز مي کنم:
فاش مي گويم و از گفته ي خود دلشادم
بنده ي عشقم و از هر دو جهان آزادم
.
.
.
باز هم اين شعر آمد
ديگر تعجب نمي کنم!
بر زبانم جاري مي شود:
((دوست دارمت))
جمله ي تکراري
در اين شب سياهي ها
حال من دوست دارمت در اين شب مهتابي!!
مي خواهم برايت شعر بگويم
اما فکرم کار نمي کند!
از کتاب سهراب چند خطي را مي دزدم
و به اسم خود برايت مي نويسم!!
صدا کن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است
که در انتهاي صميميت حزن مي رويد.
اما نه!
سهراب مرد است و احساس مرا خوب نمي داند!
به سراغ فروغ مي روم:
همه ي هستي من آيه ي تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه کشيدم،آه
آري فروغ خوب مي داند عشق يک زن چيست!!!
____________________________________
فكر نكني يه وقت واسه شعر گفتن از شعرت تقلب كردم ها
دستت درد نكنه آتروپات عزيز...من يه كم دير دستم به رضوانه ميرسه اگه تو دستت زودتر بهش ميرسه يه دونه بزن تو سرش!!