امروز خیلی چیزها دیدم
از مرد بند بازی که داربست میبست و قلب من از سینه بیرون میپرید وقتی طنابش را شل میکرد
از بچه هایی که با اخم از کنار هم رد میشدند انگار همه با هم قهرن
از کاشی های دانشگاه که امروز نشستم وسط سالن و هزار جور نقش رویشان پیدا کردم
و فکر کردم بی هیچ کنکاشی چه اتفاق موفقی !
از آسمان که امروز بارید
وچقدر قشنگ بارید
و استاد که گفت بافت درست کنید....
دلم میخواست به استاد بگوییم
بافت بارانی را چگونه روی یک برگه ی دو بعدی بکشم؟؟؟؟
میخواستم بگویم اخم امروز مدیر گروه را نمیشود ترسیم کرد
حتی جسارت بند باز داربست ساز را نیز!
من تنها بافت یک تکه گونی را میکشم
حتی چروک صورت پیرمرد را هم نمیشود کشید....
صورتم را روی ال سی دی گوشی نگاه میکنم
تصویر بینی و دهنم را میبینم
چقدر غریبم با خودم!
چقدر این قیافه نا آشناست
چقدر دورند این چشمها از درونشان
احساس پرواز مرا تنها آبها میدانند
حتی اگر آب لوله کشی باشد وقتی ظرفهای نهار را میشورم
من دورم از این آب و هوا از این شهر غربت زده
بال تنها غم غربت به پرستو ها داد.....
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |