همین امروزی که گذشت........
همین امروزی که گذشت , شبش حسابی برف آمده بود و من رفتم و نشستم جلوی پنجره یک کمی هوا بخورم که هوایش سرد بود و سرما خورم و در همین امروزی که گذشت من تب کردم و همین امروز رفتم دکتر و.... بماند.
اما.... در همین امروزی که گذشت و من جلوی پنجره رفتم که هوا بخورم و سرما خوردم, بچه ها توی کوچه برف بازی میکردند لپهایشان سرخ شده بود از سرما! وقتی می خواستند آدم برفی درست کنند من برایشان هویج پرت کردم .... کیف میکردند با این تکنولوژی سرما و تعطیلی مدارس ... البته یادم نرفته همین چند سال پیش خودم هم خیلی کیف میکرد, بالاخره تمام لطف زمستان و مدرسه, همین چند روز تعطیلی بود, که اگر هم تعطیل نمیشد زنگ تفریح با گلوله برفی از خجالت مدیر و ناظم در می آمدیم که چرا تعطیلمان نکردند و آخرش راهی دفتر میشدیم, بی آنکه بدانیم تقصیر این بیچاره ها نبوده که اگر به این ها بود خودشان در مدرسه را یک هفته میبستند,که کس دیگری را با گلوله برفی باید زد!
بله در همین امروزی که من کنار پنجره بودم و جای هوا سرما می خوردم و بچه ها آدم برفی درست میکردند ... پیرزن گدایی توی کوچه ها دم به دم در خانه ها را میزد و گدایی میکرد... نانی ..برنجی..پولی.... خیلی ها میدادند و خیلی ها فحش نثارش میکردند و میگفتند:( نداریم! بروگدا!) که البته داشتند و دلشان نمیخواست بدهند. بچه که بودم فکر میکردم چه شغل سختی دارند این گداها ,همه جور فحش و ناسزایی میشنوند و باید صبور باشند! باید توی سرما و گرما در خانه ها بروند و گدایی کنند , باید بچه هایشان را سر چهار راه ها بگذارند که آدامس بفروشند! همیشه می گفتم یادم باشد بزرگ شدم شغل گدایی را انتخاب نکنم از شغل راننده ی تاکسی که صد بار توی یک خیابان باید بایستد که مسافر سوار و پیدا کند هم سختر است!!
بله ...همین امروزی که من جلوی پنجره به جای هوا سرما می خوردم و بچه ها آدم برفی درست میکردند و پیرزنی گدایی میکرد... و من به بچگی هایم فکر میکردم ...همسایه مان سعی میکرد ماشینش را روشن کند, آخر هوا سرد بودو موتورش یخ زده بود, فکر کنم ماشین همسایه مان هم مثل من میخواسته هوا بخورد ,سرما خورده.....طفلی همسایمان!
خلاصه در همین امروزی که گذشت هی آدمها آمدند و رفتند... هی آدم برفی درست کردند ,هی گدایی کردند ,هی ماشین هل دادند ,هی زمین سر بود و زمین خوردند, هی پایشان شکست و چقدر سر دکتر ها را شلوغ کردند ....و بعضی ها هم سرما خوردند وسر آمپول زن ها چقدر شلوغ بود!!!!
راستی که عجب چیزیست این پنجره ی رو به خیابان !
حالا امروزی که دارد میگذرد من از ترس سرما بی خیال هوا شدم و پنجره را بستم و نشستم جلوی آن ,تا باز هم ببینم مردم چه جوری سر می خورند, تا بچه ها را ببینم که چه جوری با برف همدیگر را سرخ میکنند ,تا دلم برای همسایه مان بسوزد که موتور ماشینش هیچ وقت در زمستان ها روشن نمیشود تا.....تا ببینم چه کسی باز نشسته جلوی پنجره و دارد به جای هوا سرما می خورد!
همین امروزی که گذشت , شبش حسابی برف آمده بود و من رفتم و نشستم جلوی پنجره یک کمی هوا بخورم که هوایش سرد بود و سرما خورم و در همین امروزی که گذشت من تب کردم و همین امروز رفتم دکتر و.... بماند.
اما.... در همین امروزی که گذشت و من جلوی پنجره رفتم که هوا بخورم و سرما خوردم, بچه ها توی کوچه برف بازی میکردند لپهایشان سرخ شده بود از سرما! وقتی می خواستند آدم برفی درست کنند من برایشان هویج پرت کردم .... کیف میکردند با این تکنولوژی سرما و تعطیلی مدارس ... البته یادم نرفته همین چند سال پیش خودم هم خیلی کیف میکرد, بالاخره تمام لطف زمستان و مدرسه, همین چند روز تعطیلی بود, که اگر هم تعطیل نمیشد زنگ تفریح با گلوله برفی از خجالت مدیر و ناظم در می آمدیم که چرا تعطیلمان نکردند و آخرش راهی دفتر میشدیم, بی آنکه بدانیم تقصیر این بیچاره ها نبوده که اگر به این ها بود خودشان در مدرسه را یک هفته میبستند,که کس دیگری را با گلوله برفی باید زد!
بله در همین امروزی که من کنار پنجره بودم و جای هوا سرما می خوردم و بچه ها آدم برفی درست میکردند ... پیرزن گدایی توی کوچه ها دم به دم در خانه ها را میزد و گدایی میکرد... نانی ..برنجی..پولی.... خیلی ها میدادند و خیلی ها فحش نثارش میکردند و میگفتند:( نداریم! بروگدا!) که البته داشتند و دلشان نمیخواست بدهند. بچه که بودم فکر میکردم چه شغل سختی دارند این گداها ,همه جور فحش و ناسزایی میشنوند و باید صبور باشند! باید توی سرما و گرما در خانه ها بروند و گدایی کنند , باید بچه هایشان را سر چهار راه ها بگذارند که آدامس بفروشند! همیشه می گفتم یادم باشد بزرگ شدم شغل گدایی را انتخاب نکنم از شغل راننده ی تاکسی که صد بار توی یک خیابان باید بایستد که مسافر سوار و پیدا کند هم سختر است!!
بله ...همین امروزی که من جلوی پنجره به جای هوا سرما می خوردم و بچه ها آدم برفی درست میکردند و پیرزنی گدایی میکرد... و من به بچگی هایم فکر میکردم ...همسایه مان سعی میکرد ماشینش را روشن کند, آخر هوا سرد بودو موتورش یخ زده بود, فکر کنم ماشین همسایه مان هم مثل من میخواسته هوا بخورد ,سرما خورده.....طفلی همسایمان!
خلاصه در همین امروزی که گذشت هی آدمها آمدند و رفتند... هی آدم برفی درست کردند ,هی گدایی کردند ,هی ماشین هل دادند ,هی زمین سر بود و زمین خوردند, هی پایشان شکست و چقدر سر دکتر ها را شلوغ کردند ....و بعضی ها هم سرما خوردند وسر آمپول زن ها چقدر شلوغ بود!!!!
راستی که عجب چیزیست این پنجره ی رو به خیابان !
حالا امروزی که دارد میگذرد من از ترس سرما بی خیال هوا شدم و پنجره را بستم و نشستم جلوی آن ,تا باز هم ببینم مردم چه جوری سر می خورند, تا بچه ها را ببینم که چه جوری با برف همدیگر را سرخ میکنند ,تا دلم برای همسایه مان بسوزد که موتور ماشینش هیچ وقت در زمستان ها روشن نمیشود تا.....تا ببینم چه کسی باز نشسته جلوی پنجره و دارد به جای هوا سرما می خورد!
نوشته شده در چهارشنبه 88/10/30| ساعت
1:9 عصر| توسط سارا| نظرات ( )
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |